جوردیگر باید دید

گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ

 

مي فروشم به شما

 

تا به آواز شقايق که در آن زندانيست

 

دل تنهاييتان تازه شود

 

چه خيالي چه خيالي

 

 مي دانم

 

پرده ام بي جان است...

 

خوب ميدانم حوض نقاشي من بي ماهي ست

 

من نمي دانم

 

که چرا ميگويند

 

اسب حيوان نجيبي ست، کبوتر زيباست؟

 

و چرا در قفس هيچ کسي کرکس نيست؟

 

گل شبدر چه کم از لاله ي قرمز دارد؟

 

چشم ها را بايد شست

 

جور ديگر بايد ديد...!!

 

گفتمش با تو چه مي باید كرد              عکس رخساره ي ماهش را داد

 

گفتمش همدم شبهايم كو؟؟؟؟؟              تاري از زلف سیاهش را داد

 

وقت رفتن همه را مي بوسید              به من ازدور نگاهش را داد

 

یادگاری به همه داد و به من               انتظا ر سر راهش را داد

 

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بي سرو پايي نكنيم

 

 

                          

  آري آغاز دوست داشتن است

 

گرچه پایان راه نا پیداست

 

من به پایان دگر نیندیشم

 

كه همين دوست داشتن زیباست

 

 

 

ای دوست دلت همیشه زندان من است

 

آتشکده ی عشق تو از آن من است

 

آن روز که لحظه ی وداع من و توست

 

آن شوم ترین لحظه ی پایان من است...

شناختنت بي گناهترين گناهم بود يافتنت بهانه دلم و خواستنت نيازم و با تو

 

 بودن آرزويم و تو را گم کردن ، پيدايش سراب بود تو مانند پرستو آمدي و به

 

 دورترين ديار غربت رفتي . بي تو ثانيه ها تکراري شده اند و آيينه چيزي جز

 

 سراب را نشان نمي دهد و شقايق غريبي مي کند و جاده در انتظار مسافر

 

 است و هنوز دلم بدون تو بهانه مي گيرد و من آرزوهايم را عاشقانه زمزمه

 

 مي کنم و منتظرت هستم...

 

 

نابينا به ماه گفت : دوستت دارم . ــ ماه گفت : چه طوري ؟ تو که نمي

 

بيني . ــ نابينا گفت : چون نمي بينمت دوستت دارم . ــ ماه گفت : چرا ؟

 

ــ نابينا گفت : اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي

 

 بينمت عاشق خودت هستم

 

 

دل من دیر زمانی ست که می پندارد

 

دوستی نیز گلی ست... مثل نیلوفر و ناز

 

ساقه ترد ظریفی دارد

 

بی گمان سنگ دل است

 

آن که روا می دارد

 

جان این ساقه نازک را

 

دانسته بیازارد...

بی کی بگم خوب

به که گویم غم این قصه ی ویرانی خویش


غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش



گله از هیچ ندارم ، نکنم شکوه ز تو



که شدم پابند و بنده ی دل سودایی خویش



به کدامین گنه اینگونه مجازات شدم



همه دم نالم و سوزم ز پریشانی خویش



من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب



غزل چشم و تو ، عشق تو قصه نادانی خویش

باهات نبودم

 

بـاهـات نبـودم

برات که بودم

اگه چشمات نبودم

نگات که بودم

هـمه ی گـفـتـنی هـام فـقط تـو بودی

اگه حرفات نبودم

صدات که بودم

اگه پـاهـات نبودم

يه راه که بودم

اگه گريه نبودم

يه آه که بودم

تو خودت مثـل روز آفتابی هستی

اگه خورشيد نبودم

يه ماه که بودم

می تونستی واسه من يه چاره باشی

توی آسـمـون من تو تک ستاره باشی

دیدی اخرش

دیدی آخرش من و گذشت و رفت ؟

از زمین قلبم و برنداشت و رفت ؟

دیدی آخرش من و دیونه کرد ؟

واسه رفتن همین و بهونه کرد ؟

دیدی اون وعده هایی که رنگی بود ؟

تمومش برای قشنگی بود ؟

دیدی اونی که دلم و بهش دادم ؟

رفت و از چشمای نازش افتادم ؟

دیدی اونی که می گفت مال منه ؟

دم  آخر نیومد سربزنه ؟

دیدی خط زد اسمم و از دفترش ؟

رفت و اسفند نزدم دور سرش؟

دیدی اون نخواست برم بدرقه اش ؟

دیدی باختم توی مسابقه اش ؟

دیدی مهربونی هارو زد کنار ؟

رفت و چشمام و گذاشت تو انتظار؟

دیدی رفت گذاشت به پای سرنوشت ؟

گفت شاید ببینمت توی بهشت ؟

دیدی بی خبر گذاشت و رفت سفر؟

گفت بذار بمونه چشم اون به در ؟

دیدی افتاد اسم من سر زبون؟

همشون گفتن به اون نامهربون ؟

دیدی که دعاها مستجاب نشد؟

آخرم دلش برام کباب نشد ؟

دیدی لااقل نزد به پنجره ؟

که بهم خبر بده می خواد بره؟

دیدی رفت بدون هیچ سرو صدا ؟

ولی من سپردمش دست خدا ؟

دیدی بی خداحافظی روونه شد ؟

دل من وقتی شنید دیونه شد؟

دیدی آخرش من و تنها گذاشت ؟

تشنه رو تو حسرت دریا گذاشت ؟

یعنی رفت اونجا آشیونه کنه؟

یا می خواست منو امتحان کنه؟

دیدی حتی اون نگفت میره کجا؟

چه بده رسمای روزگار ما

دیدی خواستمش ولی من و نخواست ؟

اینم از بازیهای دنیای ماست

حالا چند روزی که  بدون اون

چشم من خیره شده به آسمون

امون از عاشقیهای چند روزه

که فقط یکی تو عشقش می سوزه

چه کنم خدا پشیمونش کنه ؟

یا که مثل من پریشونش کنه ؟

دیگه نمی یاد به شهر ما

بهتره بسپرمش دست خدا

آره  آره بهتره بسپرمش دست خدا